در ميان فاصله سوزن

مصطفي نقي زاده
mn21_fum@yahoo.com




پيرمرد روي صندلي پشت به پنجره نشسته، طوري كه مهتاب بتواند چهره اش را با زمينه اي از شهر كه از پنجره ديده مي شود نقاشي كند . مهتاب چهره اش را همان طوركه هست ،با پس زمينه اي از چند كوه و چند پرنده به شكل هفت و هشت مي كشد و تحويل او مي دهد. پيرمرد ازديدن چهره اي كه هيچ كدام از اجزايش سر جاي خودش نيست آشوب مي كند و داد و بيداد راه مي اندازد. نسرين وچند تاي ديگر از راه مي رسند و نصيحتش مي كنند كه سربه سر پيرمرد نگذارد. يكيشان هم درگوشش مي گويد كه شنيده پيرمرد چند سال پيش سر يكي مثل مهتاب را كه سربه سرش گذاشته بيخ تا بيخ بريده .دكتر با آن گروه سفيد پوشش از راه مي رسد. دست و پاي پيرمرد را مي گيرند و يكي از آن آمپول ها را آماده مي كنند. پيرمرد تقلا مي كند كه از دستشان فرار كند . اما انگارديگرقدرتش را ندارد . مهتاب مي رود و واسطه مي شود . بي فايده است اما .دكتر آمپول را آماده مي كند و مي دهد دست تازه واردي كه مهتاب تا به حال او را بين سفيد پوش ها نديده است . سفيدپوش تازه وارد با دست هايي كه مهتاب لرزششان را از دور حس مي كند سرنگ را بر پشت پيرمرد مي كوبد . پيرمرداز درد داد مي زند و بعد آرام آرام ساكت مي شود .دكتر ازروي رضايت لبخندي مي زند و مهتاب هم جوابش را با لبخند مي دهد. همه مي روند .تازه وارد مي ماند پشت پنجره و به منظره شهرخيره مي شود . مهتاب مي رود كنارش مي ايستد .بي هيچ حرف و كلامي …

2)
عقربه هاي ساعت اتاق روي 12 قفل شده .همه خوابيده اند . اما اين بچه لعنتي نمي گذارد بخوابم . بيچاره سر ميز شام هم چيزي نخورد. اين وقت شب هم كه غذا پيدا نمي شود .رهايش مي كنم. بگذار آنقدر گريه كند كه خسته شود .آنوقت مثل هميشه خوابش خواهد برد .از روي تخت بلند مي شوم و مي روم توي بالكن .تازه وارد را مي بينم كه روي يكي از نيمكت هاي محوطه نشسته و دارد فكر مي كند . به چه چيزي نمي دانم. مي روم پايين ومي نشينم كنارش .سلام مي كنم. به آرامي جواب مي دهد .دست دور گردنم مي اندازد .حس مي كنم سرخ شده ام .دستش را مي گيرم وپايين مي آورم .اسمش را مي پرسم . روي سينه اش را نشان مي دهد و مي گويد : بخوان.
مي گويم :شوهر من هم دكتر بود .درست مثل شما . روي ازماه بر مي گرداند سمت من و
مي پرسد : راستي اسمتان چه بود ؟
مي گويم : مهتاب.

3)
پير مرد مثل سايه دنبالش مي رود . توي غذاخوري حتي لحظه اي هم چشم از او بر نمي دارد . قصد دارد هر طورشده سوزن ديروز را تلافي كند .عروسك مهتاب باز هم غذا نمي خورد .گريه اش حوصله نسرين را سر مي برد . عروسك را مي گيرد و از پنجره پرت مي كند بيرون . مهتاب جيغ مي كشد . بلند مي شود كه برود سراغ بچه اش كه تازه وارد از راه مي رسد .عروسك را هم همراه خودش آورده .مي رود سمت مهتاب كه به يكباره پيرمرد عروسك را چنگ مي زندو مثل گرگ به جانش مي افتد . تازه وارد عروسك را پس مي گيرد . دكتر و بقيه سفيد پوش ها از راه مي رسند .دكتر سرنگ را به تازه وارد مي دهد و او اينبار بي آنكه دستش بلرزد سوزن را بر پشت پيرمرد فرو مي كند . پير مرد از حال مي رود .نگاه ها مي رود سمت مهتاب كه رعشه بر اندام استخوانيش افتاده ، فك هايش مدام بر هم مي خورندواشك از
چشمانش سرازير شده است .مهتاب اما خيره مانده بر فرزند غرق در خونش .

4)
مي گيرمش از دست تازه وارد. به شكمش چند بخيه و به پشتش چند آمپول زده اند تا خوب بخوابد و زودتر حالش خوب شود . سعي مي كنم صورت تازه وارد را ببوسم وبراي نجات فرزندم از او تشكر كنم .خودش را عقب مي كشد .به او پيشهاد قدم زدن مي دهم .رد مي كند .اصرار مي كنم و دستش را مي گيرم تا بلندش كنم .پاشنه اش را گير مي دهد به زمين و محكم مي چسبد به صندلي .دستهايش مي شود مثل دو تكه يخ .توي نگاهش هراس و حيا را مي توانم بخوانم .سعي مي كند چيزي بگويد .نمي تواند و منصرف مي شود از سخن گفتن .مي گويم :اين بچه پدر مي خواهد . پدرش مي شوي كه.لبخندي تحويلم مي دهد و مي گويد :دست از سرم بردار مهتاب .در چشم هايش خيره مي شوم . آرام آرام دست وپايش به لرز مي افتد. انگار حافظه اش دارد خالي مي شود .دست هايش گونه ام را نوازش مي كنند .
نفسش بند مي آيد .
با صدايي لرزان مي گويد :تو فرشته اي مهتاب!




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32693< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي